نقدی بر تئاتر «خداحافظی»
تئاتر خداحافظی به نویسندگی و کارگردانی مهرداد حیدری، شیراز، شهریور ۹۸ در شیراز به روی صحنه رفت ، نقد پژمان رنجبر بر این اثر را در ادامه میخوانید
تئاتر فارس، پژمان رنجبر؛این که چه میشود تا واقعهای به اثری برای تماشا بدل گردد، از آن پرسشهای دیرینهای است که دیرزمانی ذهن اندیشمندان حوزۀ تماشا را به خود مشغول داشته است. از آنجا که این نوشتار در پی مواجه با اثری از دریچۀ مسائل نظری نیست، بلکه درصدد پرسشگری متأملانه در آنباره است، فلذا نویسنده خواهد کوشید با طرح پرسشهایی به بررسی نقادانۀ اثر «خداحافظی» به کارگردانی آقای مهرداد حیدری بپردازد.
اگر این پرسش به میان آمد که ماهیّت اثر نمایشی چگونه چیزی میتواند باشد، درست به این خاطر است که نقد در پی ایجاد این حساسیت، مبنی بر ایجاد توان تشخیص بدوی امرِ نمایشی، در ذهن و نگاه تماشاگر است. بنابراین، نخست باید پرسید که آیا «خداحافظی» یک نمایش است؟ برای پاسخ به این پرسش باید در مفهوم نمایش تأمل کرد. تا همین یک دهه پیش، تئاتر با سینما و هنرهای مترقیِ تجسمی در رقابتی تنگاتنگ بود، چنانکه میتوان نمونههای آن را در مصادیق بسیار بارز آن در تاریخ تئاتر مشاهده کرد؛ سالهای اخیر نیز شبکههای اجتماعی مختلف با ایجاد توان نمایش، عرضه، تولید محتوا و امثال این، عرصه را هرچه بیشتر بر تئاتر تنگ کردهاند. پس برای پی بردن به مفهوم ریشهای نمایش باید تعریف خود را از عناصرِ دخیل خارجی، یعنی ایدهها یا راهکارهایی که از دیگر هنرها به آن وارد شده، بپالاییم. به همین منظور شاید پر بیراه نباشد تا بپرسیم، گذشته از هر پیشپنداشتی، چه چیزی در هنگامۀ نمایش رخ میدهد؟ در نمایش انسانهایی مشاهده می شود که به کنش میپردازند؛ این سخن را شاید پیشتر ارسطو نیز گفته بود، هنگامی که به چیستان نمایش پرداخت: «پس، وقتی آدمیان چونان که به کنشی دست میزنند، بازنمایی میشوند، ضروری است که یا افرادی با شخصیت یا سست عنصر باشند.» به تواتر این انگاره در اذهان خوانندگان این سطور آمده است که ارسطو همان قصۀ معروف تقلید از کنش را میگوید؛ لکن آیا میتوان به نحوی دیگر نیز به این عبارت نظر کرد؟ آدمی در زندگی همهروزۀ خویش دمی از تن دادن به کنش رها نیست؛ امّا آیا به راستی میتوان مرزی قاطع میان افراد با شخصیت و سستعنصر در نظر گرفت؟ دو واژۀ σπουδαίους و φαύλους را بنا به گزارش رواقیون همان افراد با شخصیت و سستعنصر میتوان دانست، امّا هنگامی که ارسطو این واژگان را قلمی میکرد، نگاه رواقی در جهان یونانی چندان محلی از اعراب نداشت. این دو واژه به ترتیب میتوان به معنای شدت و رخاء نیز باشد، یعنی مردمانی که گاه به گرفتاری و گاه به سستی و زبونی افتادهاند. به یقین میتوان چنین گفت که هر یک از ما هم در زندگی خویش و هم در زندگی دیگر این لحظات را تجربه و مشاهده نمودهایم.
سخن کوتاه، نمایش شاید به معنای مواجه با آدمی در هنگامههایی باشد که توانش وجودی او به چالش فراخوانده میشود؛ هنگامههایی که انسان از معنای خود و حیات خویش میپرسد. سستی و سختی یکی از آن وضعیتهایی است که آدمی به عیان خود را بر عالم عرضه میکند، به این امید که عیار او سنجیده شود. در این هنگامههاست که یک سوال دائماً او را به خود مشغول میدارد: من کیستم؟
تا به این جا ماهیت نسبتی نمایش در نظر گرفته شد؛ این بدین معناست که دیگر برای ایجاد یک نمایش به ترفندهای تصویری و تجسمی چندانی نیاز نیست، بلکه باید از انسان پرسید، آن هم انسانی زنده در برابر انسانهای زندۀ دیگر. در تئاتر هر گونه از فاصله برداشته میشود؛ تجربه در لحظه شکل میگیرد و چنین است که مخاطب بهرۀ خود را از رهگذر همین زندهبودن برخواهد گرفت و نه ترفندهایی سرگرمکنندهای که به فراخور در دیگر عرصهها صنعت سرگرمی یافت میشود؛ شاید به همین دلیل است که ارسطو به تراژدی میپردازد و از تمامی آن انواعی که در ابتدای رسالۀ خویش ذکرکرده است، صرف نظر میکند: شاید او خاطرۀ ادیپ و هیپولیتوس را در ذهن داشته است.
نمایش «خداحافظی» انسان را به نمایش نگذاشت. هر نمایش در دل یک روایت رخ میدهد، این روایت را یک پیرنگسازی مفهومی ایجاد میکند. پیرنگ ساخته میشود تا آدمی در نسبتهای خود با جهان اطراف خویش، و پیش از هر چیز با خود، به سنجش پرداخته و با آنها مواجه شود، لکن این مواجه همواره قهرمانانه نیست. اشخاص نمایش «خداحافظی» در فضایی کاملاً تهی از هر گونه حضور، تنها واژگانی را به بیرون پرتاب کرده و گاهی بر صحنه حرکت میکردند؛ صحنه به هیچ روی متعلق به ایشان نبود، میان ایشان و محیط اطراف خود هیچ نسبتی نبود. امّا آیا انسان چنین وارسته از جهان، درست مانند عروسکی با اشارتی از بیرون به صدا و حرکت در میآید؟ صندلی، حمام، ویلچر همگی با آنکه میتوانستند بخشی از جهان نمایش را بسازند، به یکباره به اشیائی بیمصرف بدل شده بودند که تمام توان خود را صرف «نشانه بودن» میکردند، امّا با اینحال نهایتاً زوائدی مُخلّ در صحنه بودند. در هیچ لحظهای مگر هنگامی که دختربچه با دایی خود حرف میزند و سپس از لیوانِ چای او مینوشد، مخاطب شاهد «انسان» نیست. مخاطب نمیتواند از رهگذر چنین فضای مردهای از «انگارۀ عرفی» خود فاصله بگیرد و خود را بازسنجی کند. این انگاره همان تصور و تصویری است که همگی ما از خودمان به عنوان اول شخص ذهنی خود داریم.
در این نمایش، کارگردان و نویسنده، «لحظه ها» را کشف نکرده بودند. حتی اگر قرار بود در این نمایش پدر به مثابۀ دالّ اعظم یا حتی یک نشانه برای بلوغ در فرد به قربانیگاه برود، سوژه، در اینجا پسر متوفا، هیچ «التفاتی» به این امر نداشت. سخن از التفات به میان آمد؛ التفات در اینجا به این معنا است که سوژه به امری توجه میکند و آن امر در آگاهی او اثر میِکند. قربانی شدنِ جایگاه نشانهای پدر یا آنچه «نام پدر» خوانده میشود، از آن مضامین یا مایههایی بود که تماماً در ظاهر مانده بود؛ تشییع آئینی پدر، پایکوبی پسر، بیهیچ رخدادی صرفاً عبارت از نخستین تصاویری است که هر فرد از تأمل در این موضوع دستگیرش میشود. لکن آیا به جا نیست که این پرسش به میان آید که چگونه میتوان روایتی چنین پیش پا افتاده را موضوع اثری نمایشی قرار داد؟ هیچیک از چهار شخصیت نمایش در هنگامهای قرار نگرفت که با خود در این وضعی که رخ داده، مواجه شود. اگر بپذیریم که انسان همواره در موقعیتهایی قرار دارد که از پیوند نمادین او با دیگر عناصرِ حاضر ایجاد میشود، پس آیا مرگ پدر نمیتوانست موجب بازسنجی و ایجاد بحران در این شبکۀ نمادین گردیده و به نوعی آنها را شخم بزند؟ شخصیت داماد تنها با لودگی خود هرچه بیشتر غیاب خود، و عدم توجه نویسنده به این آدم، را نشان میداد. شخصیت خواهر اساساً هیچگاه حضور نداشت؛ چون چیزی بجز ماشین فریاد و فغان نبود، تو گویی او به هیچ روی نمیدانست در مرگ پدر حضور دارد، حتی از این واقعه مستأصل نیز نبود، چون اصلاً حضور نداشت. نگاههای بازیگران بیشتر در پی یادآوری عملی پسینی بود که ایشان به انجامش مأمور شده بودند، حتی نگاهشان توان جستجوی خود را نداشت!
اگر نگرۀ «نام پدر» را نیز نپذیریم، گرچه بعید به نظر میرسد که اصلاً نویسنده چنین چیزی در ذهن داشته است، مرگ به مثابۀ نشانۀ فقدان، مرگ به مثابۀ وضعی برای یادآوری فناپذیری نوع بشر، مرگ به مثابۀ میثاق دوباره با زندگی، مرگ به مثابۀ غیاب و مرگ چونان حفره ای میان هستی و نیستی، تنها چیزی بود که در این اثر دیده نمیشد. مرگ با شخصیتهای این نمایش چه کرده بود؟ هیچ! به راستی ایشان هنوز به موقعیت رخدادِ مرگ نرسیده بودند، مخاطب مرگ را، در هر تعبیری که در نظر گرفته شود، نمیدید، چون اصلاً در صحنه و در نمایشنامه چنین چیزی تنها یک لفظ بود. تو گویی تنها نام مرگ به میان میآمد، بی آنکه این مرگ حضوری داشته باشد، بی آنکه این مگر تغییری را رقم زده باشد.
نورپردازی این اثر نیست تنها یک اثر مکانیکی، یعنی روشنایی، داشت. نور فقط صحنه را قابل رؤیت میساخت. ولی واقعاً مشاعر انسان در تمامی حالات خود نور را به یک نحو درک میکند؟ آیا نور خورشید در هنگامۀ خشم همان نوری است که در یک صبح دل انگیز به نظر میرسد؟ پرسشی که باید پرسید چرا هیچ رخدادی در کار نیست؟ چرا فقدان استراگون در در انتظار گودو را میلرزاند، او را به لودگی میانداخت، زمان را برایش کند میکرد، لکن اشخاص این نمایش و کلیّت این اثر الفاتی به آن نداشتند؟ هنگامی که سخن از حضور، از تجربه، به میان میآید، سخنان ادیپوس در نمایشنامه ادیپوس در کولونوس بهترین مصداق باشد. شاید بسیاری با داستان این فرد آشنا باشند؛ تمامی آنچه در این نمایش میگذرد به نیکی او را به پرسشی وامیدارد که یکی از اساسیترین لحظههای نمایشی در تاریخ است، او به ایسمنه میگوید:
با اینکه دیگر نیستم، آیا بازهم مرد هستم؟
آشکارا با به لرزه افتادن و اثر کردن وضعِ ادیپوس در او مواجه میشویم، حال چرا در این نمایش چنین نشد؟ چرا عروسکهای متحرک هیچ نسبتی با خود و وضعِ خود نداشتند؟ چرا ایجاد نگرش و بیداری در ایشان مشاهده و حتی حسّ نشد؟ آیا تنها بروز احساسات میانتهی برای ساخت یک نمایش کافی است؟ این سوالها به مسائل جنبی بازنمیگردد، بلکه جوهرۀ این اثر را نشانه میرود!
در کل، رخ ندادن هیچ تجربهای، فقدان شالودۀ مفهومی، فتور در تلقی از چیستانِ نمایش، بازیهای بسیار باسمهای، صحنهای تهی از حضور، کشف نشدن لحظههای شدت و رخاء و تکیه بسیار بر لودگی و گاه احساساتیگری و نوعی سانتیمانتالیسم رقیقِ شهری (در کنار تقلاهای بیمعنای شخصیت خواهر، بارزترین نشانۀ آن شاید همان گروهِ همسرای آخر نمایش باشد)، ویژگیهایی بود که چنین اثری را به ورطۀ بسی دور از رخداد نمایش تبعید میکرد، نمایشی که میبایست که واقعیت معمول ما رخنهای میکرد و موجب فاصلۀ هستیشناختی اثر با عادتوارهها میشد، که البته به هیچروی نشد.